سنگ صبور
برای شمعدانی خالی چگونه می شود قصه ی سوختن را گفت؟! این ثانیه ها ، این ساعت ها، این روزها هستند که از جلوی چشمان من می گذرند تو نبودی با دستهایم تو را لمس کردم به دادم برس ای اشک دلم خیلی گرفته نگو از دوری کی نپرس از چی گرفته منو دریغ یک خوب به ویرونی کشونده عزیزمه تا وقتی نفس تو سینه مونده تو این تنهایی تلخ منو یه عالمه یار نشسته روبه رویم کسی که رفته بر باد کسی که عاشقانه به عشقش پشت پا زد برای موندن من به خود رنگ فنا زد چه دردیه خدایا نخواستن اما رفتن برای اون که سایه است همیشه رو سر من کسی که وقت رفتن دوباره عاشقم کرد منو آباد کرد و خودش ویرون شد از درد به دادم برس ای اشک دلم خیلی گرفته نگو از دوریه کی نپرس از چی گرفته به آتش تن زد و رفت تا من اینجا نسوزم با رفتنش نرفته تو خونمه هنوزم هنوز سالار خونه است پناه من دستاش سرم رو شونه هاشه رو گونمه نفسهاش به دادم برس ای اشک دلم خیلی گرفته
و مرا به دست پاییز می سپرند
اما تو نیستی، نمی آیی و من همسایه ی انتظارت شده ام...
دو زانو در برابرت نشستم
چهره ات را نگاه کردم
با چشمان بسته
تونبودی
حرف زدم،حرف زدم،حرف زدم
اما نتوانستم دهن باز کنم
تو نبودی
دستهایم به روی صورتم بود .
پیچک دات نت قالب جدید وبلاگ |