سنگ صبور
توی قاب سرد این آینهها تصویر آدمکی، شکسته بود. آدمک خسته و غمگین و سیاه روبروی آینه نشسته بود. تو چشاش، ابرای بارون زدهی تلخ و سیاه، رو لباش، قصهی دلتنگی تو،قصهی دلتنگی ما، نشسته بود. کی با دشنههای کین، کی با داس عشق و دین، بریده ریشههای، این آدمک رو از زمین؟ واسه این آدمک شهر گناه، آسمون ، رنگ رهایی رو نداشت. قفس تیره و تاریکه زمین، واسهی آدمکم جایی نداشت...
نوشته شده در سه شنبه 86/4/26ساعت
11:22 صبح توسط دنیا .ف نظرات ( ) | |
پیچک دات نت قالب جدید وبلاگ |