سنگ صبور
شبی از پشت یک تنهایی نمنک و بارانی ترا با لهجه گلهای نیلوفر صدا کردم امروز بهانه ای شد برای نوشتن بهانه ها کم نیستند مثله بهانه ی خدا برای آمدن دوباره ی امروز امروز جشن ِ بغض و سکوت است رنگ و رو به انتظار نمانده مرگ انتظار قشنگترین هدیه بود غرو ر و خودخواهی از رقابت دست بردار نیستند راستی تا یادم نرفته برای مخارج امروز دلم را فروختم خریدار گفت دلِ سنگ قیمتی ترست! یاد تو کردم! خوشبحالت هوا هم برعکس هر سال خوبست کمی اتش بازی راه انداختند که غروب نشده جمش می کنند دیروز هوای آشِ نذری کردم! اگر نذر آمدن باشد که بهتر ! از هوسم خنده ام گرفت یادم افتاد توی این زمانه که دل سنگ زیاد است نذر آمدن کسی نمی کند خلاصه که همه چیز خوبست برعکس ِ هر سال نه جایی خالیست نه چشمی به راه نه هوایی در حسرت فقط گاهی بین همسایه ها دعوا میشود حرفی نیست که بار هم نکنند دیگر عادت کردیم ، خودشان بی خیال می شوند دیگر وقته رفتن است مهمانها هر جا باشند می رسند فقط حرف آخر اینجا جا گذاشتنم انقدر ماهرم کرده که گاهی خودم هم دروغهایم را باور می کنم هراسی از باران ندارم مدتهاست که به باران زده ام! تو اون شام مهتاب کنارم نشستی من اینجا بس دلم تنگ است ... و هر سازی که می بینم بد آهنگ است بیا ره توشه برداریم قدم در راه بی برگشت بگذاریم ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است ؟ . . . . . .
آرزو میکنم زورقی باشم برای تو تا بدانجا برود که می خواهی زورقی توانا به تحمل باری که بر دوش داری زورقی که هیچ گاه واژگون نشود و هر اندازه که نا آرام باشی و یا زندگی ات متلاطم باشد و یا امواج دریای زندگی ات سرکشی کنند تو را به سر منزل مقصود برساند. زندگی به امواج دریا مانند است چیزی به ساحل می برد و چیزی دیگر را می شوید چون به سرکشی می افتد انبوه ماسه ها را با خود می برد اما تواند که تخته پاره ای نیز به ساحل آرد تا کسی بام کلبه اش را با آن سازد. و من در دریای زندگی همان زورقی هستم که در ساحل به انتظار تو نشسته است. وقتی که نگات می شینه روی دویار اتاقم چرا دنیا پره از حادثه های وارونه یه درخته سبز و پربرگ چند ساله تو کوچمونه بهترین حسنی که داره اسم تو رو تن اونه کنار یه جوی ابی تو دل خاک زمینی اون درخت تنها نشسته که زیر سایش بشینی قدیما قدیمترا که از کنارش می گذشتم روی قامت بلندش یادگاری مینوشتم دوباره فردا که می شد زیرنور زرد خورشید می رسیدم توی کوچه باز چشام درختو میدید می رسیدم توی کوچه یادگاریمو می خوندم واسه خواب خستگی هام پیش اون درخت می موندم یه روز از روزای هفته وقتی صبح شد تو رو دیدم دلم از عشق تو لرزید رو تنش یه دل کشیدم دیدم اون دل تک و تنهاست غروبا غمش می گیره کنارش یه دل کشیدم که تو تنهای نمیره حالا سالهاست دیگه هیچ کس یادگاریمو نخونده سلام به همه ی اونایی که یه جورایی سنگ صبورن سنگ صبوریم خودش عالمی داره میگی نه امتحان کن .البته این که میگم سنگ صبور شو نه اینکه همه چیزتو زیر پا بذاریا نه . و بعد از رفتنت
تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم
پس ازیک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس
تو را از بین گلهایی که در تنهایی ام رویید با حسرت جدا کردم
و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی
دلم حیران و سرگردان چشمانی است رویایی
و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم
تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم
همین بود آخرین حرفت
و من بعد از عبور تلخ و غمگینت
حریم چشمهایم را بروی اشکی از جنس غروب سکت و نارنجی خورشید وا کردم
نمی دانم که چرا رفتی
نمی دانم چرا شاید خطا کردم
و تو بی آن که فکر غربت چشمان من باشی
دانم کجا تا کی برای چه
ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید
و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت
و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خکستری گم شد
و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه بر می داشت
تمام بال هایش غرق در اندوه غربت شد
و بعد از رفتن تو آسمان چشمهایم خیس باران بود
و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد من بی تو تمام هستی ام از دست خواهد رفت
کسی حس کرد من بی تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد
کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد
و من با آنکه می دانم تو هرگز یاد من را با عبور نخواهی برد
هنوز آشفته چشمان زیبای توام
برگرد
ببین که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد
و بعد از این همه طوفان و وهم و پرسش و تردید
کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت
تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم
و من در حالتی ما بین اشک و حسرتو تردید
کنار انتظاری که بدون پاسخ و سردست
و من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل
میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر
نمی دانم چرا شاید به رسم و عادت پروانگی مان باز
برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم
عجب شاخه گل وار به پایم شکستی
قلم زد نگاهت به نقش آفرینی
که صورتگری را نبود این چنینی
پریزاد عشقو مه آسا کشیدی
خدا را به شور تماشا کشیدی
تو دونسته بودی، چه خوش باورم من
شکفتی و گفتی، از عشق پرپرم من
تا گفتم کی هستی، تو گفتی یه بی تاب
تا گفتم دلت کو، تو گفتی که دریاب
قسم خوردی بر ماه ، که عاشقترینی
تو یک جمع عاشق ، تو صادقترینی
همون لحظه ابری رخ ماهو آشفت
به خود گفتم ای وای مبادا دروغ گفت
گذشت روزگاری از اون لحظه ناب
که معراج دل بود به درگاه مهتاب
در اون درگه عشق چه محتاج نشستم
تو هر شام مهتاب به پایت شکستم
تو از این شکستن خبرداری یا نه
هنوز شور عشقو به سر داری یا نه
مخمل خاطره ی تو
عکس تو تو قاب چوبی دوباره میاد سراغم
یاد اون روزا می افتم ، با تو بودن زیر بارون
وقتی که شرمنده بودن ، پشیمون لیلی و مجنون
یاد اون شبا می افتم ، لب اون چشمه ی جاری
که گرفت از ما یه عکاس ، دو تا عکس یادگاری
یکی شون سهم تو بود و یکی شونم مال من بود
کجا فکرشو می کردیم ، آخرش جدا شدن بود
زیر رعد و برق تقدیر ، من و تو با هم شکستیم
توی رؤیاهامون اما ، هنوزم صاف و یه دستیم
گل سرخی اینجا روی طاقچس ، خاطرش هست و خودش مرد
توی میدون زمونه ، من و تو بازی رو باختیم
تقصیر طالع ما بود ، سرنوشتو خوب شناختیم
مث اون کلاغ قصه ، که نمی رسید به خونه
دوس نداش که مال هم شیم دست بی رحم زمونه
اسمش اینه که تو رفتی ، یادگاریت رو به رومه
تو رو داشتن تا همیشه منتهای آرزومه
بی گناهی ، اما کوچت ، چه آتیشی زد به ریشه م
همیشه بهت می گفتم ، نباشی دیوونه می شم
می دونی ما بی گناهیم ، جرممون فقط وفا بود
هیچ دلی راضی نمی شه ، که بگه تقصیر ما بود
مخمل خاطره ی تو ، تو صندوقچه ی چوبی
خوابیده مثل یه قصه ، پر راز و پر خوبی
تو رو می سپرم به دست صاحب پونه و خورشید
اما افسوس و صد افسوس که تو رو به من نبخشد
درد دل با دل <\/h1>
عاشق کسی می شی که عاشقی نمی دونه
من به دنبال تو و تو دنبال کس دیگه
هچکدوم از ما دو تا به اون یکی راست نمی گه
من واسه ی چشمای نازنین تو یک دیوونم
من دوست دارم ولی علتشو نمی دونم
حالا که می خوای بری بذار نگاهت بکنم
چون یه بار دیگه می خوام این دل و سکت بکنم
یه چیزی فقط بذار واسه روز تولدت
هدیه م رو بیارم و بازم بدم دست خودت
آدما فکر می کنن شاعرا خیلی غم دارن
کاش فقط این بود اونا خیلی کسا رو کم دارن
عاشق کسی می شن که عاشقاش فراوونه
بین انتخاب عشقش عمریه که حیرونه
اونی رو که دوست داری چرا تو رو دوست نداره
شایدم دوست داره ولی به روش نمی یاره
ولی نه اینا مال نداشتن لیاقته
اگه حرفم می زنه با تو فقط یه عادته
نکنه جمله هاش و پای محبت بذاری
بهتره حرفاش رو به حساب عادت بذاری
از خودش نمی شنوی اگه یه روز بخواد بره
وقتی می پرسی ازش می گه آره مسافره
ولی تو شب می شینی که باز اون رو دعا کنی
یا واسه سلامت اون نذرها تو ادا کنی
چه قدر بین دلا وحرفای ما فاصله س
چشماتون می خنده اما دلامون بی حوصله س
دوست داشتن هم یه جوری پنهون می کنیم
نمی دونیم که داریم یه قلب رو ویرون می کنیم
کاش بیایم آبروی مجنون و انقدر نبریم
دیگه منت نذاریم وقتی که نازی می خریم
عاشقی یعنی تحمل نه شکایت نه گله
اگه حتی بینمون باشه یه دنیا فاصله
مهم اینه که چقدر دوسش داری فقط همین
اگه لازم باشه آبرو رو بنداز رو زمین
برگا زرده روزای اول فصل پاییزه
بذار اون بشکنه و دلت رو برگها نریزه
پیچک دات نت قالب جدید وبلاگ |